در هيچ جعبه اي جا نمى شوم
بخواهي نخواهي
زندگى داستانش را برايم تعريف مي كند
با آب و تاب و فراز و نشيب
در برابرش مي ايستم روز تا شب تا روز
و گوش مي دهم اما گاه گاه
صدايم را دربرابرش بلند مى كنم چون مى خواهم
از كوتاهى اش بكاهم
نمى توانم تمامى اش را بپذيرم
نمى توانم فراموش كارى هايش را به جان بخرم
به حال خودش رهايش كنم
سينه سپر مى كنم به چيزي در برابرم
و ديوانگى ام را بهانه مى كنم