بي شكوه

قصه ي زني كه تمام عمر

درباره ي خودش نوشت

براي خودش خواند

قصه ي زني كه آينه ي خود بود

موهايش دراز، پيچيده دور كمرش

فكرهايش دور سرش

و دهاني كه تنها از او گفت

گوشهايي تنگ كه بي آهنگ از او شنفت

كودكاني كه وجودشان

تنها در قصه ي بودن او

شنيده شد

ديده شد

در ثمره، در دانه ي او بودن

قصه ي زني كه فقط اهل خاك خود بود

و مي باليد

و از بوي تن خود سير نمي شد

زني با پاهاي كشيده ي بلند

روي تني لغزان

كه مركزي نداشت

زني با سري سنگين

و چشم هاي سبكِ روشن

خيره به خود

در آينه اي كه آينه ي خود بود

Leave a Reply

Fill in your details below or click an icon to log in:

WordPress.com Logo

You are commenting using your WordPress.com account. Log Out /  Change )

Facebook photo

You are commenting using your Facebook account. Log Out /  Change )

Connecting to %s

%d bloggers like this: