یک چیز
شبیه موجی پریشان
درون من است
که من را هل می دهد
می کشاند
به هر جایی که آن جا نیستم
که من را همين طور بی تاب می خواهد
با پریشانی ام
انگار آرام تر می شود
چیزی از جنس آب
نه آب روان
که بهانه ای برای قرارت باشد
موج کوبنده
که آمدنش را جار می زند
و به سنگهای سر راهت
نیم نگاهی هم نمی اندازد
و من
با همه وزنم
با همه ی آن چه پشت کتف هایم انبار کرده ام
از این زمین به آن زمین
کشانده می شوم